فرشته کوچک بی بال
بين اين همه آدم و حيوان، اين همه شلوغی اين دنيا، انگار فقط همين دخترک و پدرش ماندهاند. اينها اين گونه فکر میکنند. چون اکنون غير از يکديگر، به هيچ چيز ديگری نياز ندارند. يکی پدرِ دختر و آن يکی دخترِ پدر. فقط همين. اينها فعلاً نيازی به اسم ديگر هم ندارند. برای دختر، اين، هم پدرش است و هم مادرش. برای پدر هم، اين، هم دخترش است و هم پسرش. به همين خاطر گاه به دخترکوچکش، «دخترم» میگويد و گاهی هم «پسرم» خطابش میکند.
ـ کجايت درد میکند پسرم؟
دخترکی که در بستر خوابيده، میگويد: «هيييچ»
و اين کلمه را کمی بيش از معمول میکشد.
ـ دارو میخوری؟
ـ نوچ
ـ دوست داری چيزی بخوری؟
ـ نوچ
ـ پس...م...من بايد چه بکنم دخترم؟
دخترک که انگار میخواهد توانی را که در قلبش مانده، ذخيره نمايد، به جای پاسخ، تنها به تکان دادن سر اکتفا میکند. موهای سياه سرش هم انگار که توانش را از دست داده باشد، پريشان و بینظم، روی پيشانی و صورتش افتاده. پدر، موهای دخترش را از روی پيشانی و صورتش کناری میزند و آرام، کف دستش را روی پيشانیاش میگذارد.
ـ خوبه خيلی. تب که نداری الان. ماشاءا...
اين حرف را نه به دخترش، که برای اميدواری خودش میگويد. دخترک همانطور که چشمانش بسته است، آرام میگويد: «ها...»
پدر سراسيمه نگاه به اطرافش میاندازد. بعد مشتش را میبرد جلوی دهانش، و سينهاش را صاف میکند.
ـ اوهوم... چيزه... . دوست داری برايت ترانه بخوانم؟
در لبان دخترک، حرکتی کوچک، چيزی شبيه به يک لبخند ديده میشود. پدر حدس میزند اين علامت رضاست. اما برای اينکه مطمئن شود، يکبار ديگر سينهاش را صاف میکند و با صدايی آرام، شروع به خواندن میکند.
ـ آی..هو... . دردی دارم، دردی سخت / بیقرارم در اين دنيا....
مابقی ابيات يادش نميآيد و به همين خاطر شروع میکند به جوق جوق و هوق هوق. درست مثل خوانندگان محلی. پدر نگاه به صورت دختر میاندازد. وقتی لبخندش را میبيند، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد. با خوشحالی میپرسد:
ـ ها... چطوره؟ خوبه؟ خوشت مياد؟
ـ خوبه... . خُب. ادامهاش؟
ـ آخ... حيف که من ادامهی اين شعر را بلد نيستم. لعنتی... . اما تو غصه نخور پسرم! حالا يک چيز ديگر پيدا میکنيم.
ـ اين شعر را کی نوشته پدر؟
ـ اينی که خواندم؟ چيزه... . يکی به نام مجنون. البته ننوشته، فقط گفته.
پدر که میبيند دخترش اندکی جان گرفته و با او حرف میزند، خوشحال است. شروع میکند به حرف زدن:
ـ اين... مجنون هم، حتماً کسی بوده مثل پدرت که راهش را گم کرده. ولی... ولی دوست داشته ترانه بگويد. از اين بيابان به آن بيابان، از اين کوه به آن کوه میرفته و شعر میگفته. بعد يک روز اون با... چيز روبرو شده... چيز... .
پدر حرفهايش را قطع میکند و باز هم شروع میکند به اينکه سينهاش را صاف کند.
ـ اوهوم... . آی... . هنوز برای تو زوده که بدانی مجنون کی بوده و چه کار میکرده دخترم. بهتره من به جای اين، يک افسانه برايت بگويم....
دخترک توی حرف پدرش میپرد. میپرسد:
ـ اون مجنون با حضرت خضر روبرو شده؟
ـ ها...؟
پدرش با تعجب، دست و پايش را گم میکند. میپرسد: «م...من گفتم خضر؟»
ـ نه... نگفتی. اين را من پرسيدم.
ـ آهان... . پس بگو! من... داشتم چی میگفتم؟ چی میخواستم بگم؟
دخترک میگويد: «نمیدانم...»
به زور لبخندی میزند. بعد هم میگويد: «... يادمه گفتی افسانه...»
ـ آره. افسانه. آهان... افسانه... . يکی بود يکی نبود. يک فرشتهی کوچک بیبال بود...
دخترک با کنجکاوی و علاقه، به او توجه میکند. پدر که خودش هم نفهميده بود چرا صحبت از فرشته به زبانش آمده، ندانست چگونه آن را ادامه بدهد و اندکی بیآنکه حرف بزند، روی ادامهی آن فکر کرد.
ـ خوب. بعدش چی پدر؟
ـ ها... بعدش را میگی؟ خُب. بعدش يک خورده سخته. بال که نداشته باشی... خُب. مثلاً در يک جايی يک بچه بيمار است و او بايد سريع خودش را برساند! اما... خُب. وقتی بال نداشته باشی، چطور میخواهی برسی؟
ـ هواپيما که هست.
ـ هواپيما هست که هست. هواپيما بليط میخواهد. برای خريد بليط هم پول لازم است. فرشته که پول ندارد. ...يا... مثلاً آمديم و در يک کشور میخواست جنگ شروع شود. ... همين فرشته تا بخواهد سلانهـ سلانه خودش را برساند آنجا، جنگ شروع شده و کار از کار گذشته و آنچه نبايد اتفاق میافتاد، افتاده و همه چيز تمام شده. آره دخترم. همينه. فرشتهی اينجوری به هيچ جا نمیرسه.
هم پدر ساکت است و هم دخترک. هر کدام غرق در افکار خود هستند. پدر به فکر ناتوانی، بدشانسی و ناچاری خودش است. هر کس بدشانسی و بيچارگی خودش را نمیتواند گردن چيزی نيندازد. پدر نيز يک آن يادش میرود که بالای سر دختر بيمارش نشسته. شروع به غُر زدن سر آن فرشتهی بیبال میکند:
ـ ای...هو. فکر میکنم فرشتهای که نصيب ما شده، يکی از همان فرشتههای بیبال هست. وگرنه اگر میخواست بيايد، تا به حال آمده بود....
ـ میآيد پدر.
دخترک میخواهد با اين حرف، تا میتواند به او اميد بدهد.
ـ من که ديگر نيازی به آمدنش ندارم. اما خُب... اگر میآمد و يک کوچولو به تو کمک میکرد، برای من کافی بود. ... وقتی نوبت به ما میرسد، انگار که سنگ به هر دو پايش بسته باشند! اگر لازم بود برود سراغ مرد ثروتمند، قبل از اينکه بخواهندش، سريع خودش را میرساند و مثل ميخ، دست به سينه میايستاد.
ـ اينجوری نگو پدر!
ـ میگويم! چرا نگويم. فرشتهی ما بال نداره. خدا بهش بال نداده. آيا من مقصرم؟ من هم بیبالم. اما نشستهام روبروی تو که داری جلوی چشمهام پژمرده میشی. هی...هو... .
ـ گريه نکن پدر! او خواهد آمد.
ـ کی گريه میکند؟ من؟ اشتباه میبينی. فکر میکنی گريه میکنم دخترم. مگر پدرت احمقه که برای هر فرشتهی بیبال و پر، يا معلول، گريه کند؟!
ـ باشه! پدرجان.
دخترش زمانی قبلتر، وقتی از اين هم کوچکتر بود، پدرش را داناترين، نيرومندترين و تواناترين مرد دنيا میدانست. بیآنکه از بازیهاي طول يک روز، خسته شود، همان شب نگران بازیهای روز بعد میشد و همان شب از پدر میپرسيد: «پدر! فردا باران خواهد باريد؟»
و پدر اندکی به فکر فرو میرفت که مثلاً «باران ببارانم يا نبارانم!» و بعد تصميم خودش را میگرفت و میگفت: «نمیبارد!»
و دخترک خوشحال از شنيدن اين حرف, داد میزد: «ممنونم پدر!» و دست در گردن پدر میانداخت و از او آويزان میشد. فردای آن روز نيز تا شب پيش دختران همبازی خود، از پدرش تعريف میکرد که توان هر کاری را دارد و همه چيز را میداند. تا اينکه باران میباريد. ...
دخترک با اينکه نيرويی ندارد تا حرکت کند، با همان بیحالی، بين خواب و بيداری، آرام زيرلب میگويد: «پدرم آدم خوبيه.»
معلوم نيست توی آن عالم، باز هم دارد با همبازیهايش حرف میزند و آنها را متقاعد میکند و يا تلاش میکند بين پدر و فرشتهی بیبالی که پدر سرش غُر زده و بينشان شکرآب شده، دوباره جوش بخورد و آشتی کنند.
پدر میداند دخترش او را کسی میدانست که «به باد و باران فرمان میدهد». حالا هم که اينهمه ناتوان و عاجز نشان میداد، شرمگين بود و دوست داشت زمين دهان باز میکرد و او را میبلعيد. هر چند حقير و عاجز شده بود و شرمگين و خجل، اما با حرفهايی که امشب زده بود، سنگ سياهی هم که سالها در دلش آويزان بود، پائين افتاده بود و به جايش انگار يک راحتی و سبکی نشسته بود. حتم داشت که ديگر دخترش هم فهميده بود پدرش آنی نيست که تصور میکرد.
پاسی از شب، وقتی پلکهاي پدر داشت سنگينی میکرد، با خودش فکر کرد: «اگر به فردا برسم، هر جا که لازم باشد، میبرمش. ...اگر لازم باشد، میروم زير قرض... . افسانه چيه. ... آدم بايد خودش تلاش کند. افسانه هيچ فايدهای ندارد.»
... صبح شده است. آفتاب برآمده و پاورچين پاورچين داخل اتاق شده و آن را که روی بستر خوابيده و آنی را که پائين تخت دراز کشيده، مشخص مینمايد. در لبهای بیخون دخترک، لبخندی کوچک ماسيده است. اين لبخند کوچک حتی در چشمهای نيمه باز دخترک هم منجمد شده.
پدر، پائين تخت، روی تشک دراز به دراز خوابيده. او نيز لبخند میزند. اما اين لبخند، مُدام در حرکت است. گاه ديده میشود و گاه پنهان میشود. او هنوز نمیداند همان فرشتهی بیبال، ديشب برای آخرين بار مهمانش بود و نزديک به بامداد، بال درآورد و به سوی بهشت، همانجای اولش که آمده بود، پريده و رفته است.
نوشته ی کمک قلي اوف ترجمه ی يوسف قوجق برگرفته از فصلنامه یاپراق